درزی در کوزه افتاد!
به شهر مرو درزی ای بود بر درِ دروازه ی گورستان دکان داشت و
کوزه ای در میخی آویخته بود و هوسِ آن داشتی که هر جنازه ای که از آن شهر بیرون بردندی،
وی سنگی اندر آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ ها بکردی که چند کس را بردند و
باز کوزه تهی کردی و سنگ همی درافکندی تا ماهی دیگر.
تا روزگار برآمد.
از قضا درزی بمُرد.
مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ درزی نداشت؛ درِ دکانش بسته دید.
همسایه را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست؟
همسایه گفت: «درزی نیز در کوزه افتاد!».
قابوس نامه، عنصرالمعالی